••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

 لبخند مرا بس بود آغوش لهم مي کرد

آن بوسه مرا ميکشت لب منهدمم مي کرد
آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سير مرا کشتن اين پرده اول بود
هرکس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند
من نشئه ي زخمي که يک شهر خمارش ماند
يا کنج قفس يا مرگ اين بخت کبوتر هاست
دنيا پل باريکي بين بد و بدترهاست
اي بر پدرت دنيا آن باغ جوانم کو
درياچه ي آرامم کوه هيجانم کو
بر آينه ي خانه جاي کف دستم نيست
آن پنجره اي را که با توپ شکستم نيست
پشتم به پدر گرم و دنيا خود مادر بود
تنها خطر ممکن اطراف سماور بود
از معرکه ها دور و در مهلکه ها ايمن
يک ذهن هزار آيا از چيستي آبستن
يک هستي سردستي در بود و عدم بودم
گور پدر دنيا مشغول خودم بودم

هر طور دلم ميخواست آينده جلو مي رفت
هر شعبده اي دستش رو ميشد و لو مي رفت
صد مرتبه مي کشتند يک بار نمي مردم
حالم که به هم ميريخت جز حرص نمي خوردم
آينده ي خيلي دور ماضيِ بعيدي بود
پشت در آرامش طوفان شديدي بود
آن خاطره هاي خشک در متن عطش مانده
آن نيمه ي پر رنگم در کودکيش مانده
اما من امروزي کابوس پر از خواب است
تکليف شب و روزم با دکتر اعصاب است
نفرين کدام احساس خون کرد جهانم را
با جهد چه جادويي بستند دهانم را
من مرد شدم وقتي زن از بدنش سر رفت
وقتي دو بغل مهتاب از پيرهنش سر رفت
اندازه اندوهم اندازه دفتر نيست
شرح دو جهان خواهش در شعر مبسر نيست
يک چشم پر از اشک و چشم دگرم خون است
وضعيت امروزم آينده ي مجنون است
سر باز نکن اي اشک از جاذبه دوري کن
اي بغض پر از عصيان اين بار صبوري کن

من اشک نخواهم ريخت اين بغض خدادادي ست
عادت به خودم دارم افسردگي م عادي ست
پس عشق به حرف آمد ساعت دهنش را بست
تقويم به دست خويش بند کفنش را بست
او مرده ي کشتن بود ابزار فراهم کرد
حواي هزاران سيب قصد منِ آدم کرد
لبخند مرا بس بود آغوش لهم مي کرد
آن بوسه مرا ميکشت لب منهدمم مي کرد
آن بوسه و آن آغوش قتاله و مقتل بود
در سير مرا کشتن اين پرده اول بود
تنها سر من بين اين ولوله پايين است
با من همه غمگينند تا طالع من اين است
در پيچ و خم گله يک بار تو را ديدم
بين دو خيابان گرگ هي چشم چرانيدم
محض دو قدم با تو از مدرسه در رفتم
چشمت به عروسک بود تا جيب پدر رفتم
اين خاصيت عشق است بايد بلدت باشم
سخت است ولي بايد در جزر و مدت باشم
هر چند که بي لنگر هر چند که بي فانوس
حکم آنچه تو فرمايي اي خانوم اقيانوس
کشتي و گذر کردي دستان دعا پشتت
بر گود گلويم ماند جا پاي هر انگشتت

از قافله جا ماندم تا همقدمت باشم
تا در طبق تقسيم راضي به کمت باشم
آفت که به جانم زد کشتم همه گندم شد
سهم کم من از سيب نان شب مردم شد
اي بر پدرت دنيا آهسته چه ها کردي
بين من و ديروزم مغلوبه به پا کردي
حالا پدرم غمگين مادر که خود آزار است
تنهايي بي رحمم زير سر خودکار است
هر شعر که چاقيدم از وزن خودم کم شد
از خانه به ويرانه از خانه به ويرانه
از خانه به ويرانه تکرارسلوکم شد
زير قدمت بانو دل ريخته ام برگرد
از طاق هزاران ماه آويخته ام برگرد
هرچيز بجز اسمت از حافظه ام تف شد
تا حال مرا ديدند سيگار تعارف شد
گيجي نخ اول خون سرفه ي آخر شد
خودکار غزل رو کرد لب زهر مکرر شد
گيجي نخ دوم بستر به زبان امد
هر بالش هرجايي يک دسته کبوتر شد
گيجي نخ سوم دل شور برش مي داشت
کوتاهي هر سيگار با عمر برابر شد
گيجي نخ بعدي در آينه چين افتاد
روحي که کنارم بود هذيان مصور شد
در ثانيه اي مجبور نبض از تک و تا افتاد
اينگونه مقدر بود اينگونه مقرر شد
ما حاصل من با توست قانون ضمير اين است
دنياي شکستن هاست ما جمع مکسر شد
سيگار پس از سيگار کبريت پس از کبريت
روح از ريه ام دل کند در متن شناور شد
فرقي که نخواهد کرد در مردن من
تنها با آن گره ابرو مردن علني تر شد
يک گام دگر مانده در معرض تابوتم
کبريت بکش بانو من بشکه باروتم

هر کس غم خود را داشت هر کس سر کارش ماند
من نشئه ي زخمي که يک شهر خمارش ماند
چيزي که شکستم داد خميازه ي مردم بود
اي اطلس خواب آلود اين پرده دوم بود
هر چند تو تا بودي خون ريختني تر بود
از خواهر مغمومم سيگار تني تر بود

هر چند تو تا بودي هر روز جهنم بود
اين جنگ ملال آور بر عشق مقدم بود
هر چند تو تا بودي ساعت خفقان بود و
حيرت به زبان بود و دستم به دهان بود و
چشمم به جهان بود و بختک به شبم آمد
روزم سرطان بود و جانم به لبم آمد
هر چند تو تا بودي دل در قدحش غم داشت
خوب است که برگشتي اين شعر جنون کم داشت
اي پيکر آتش زن بر پيکره ي مردان
اي سقف مخدرها جادوي روانگردان
اي منظره ي دوزخ در آينه اي مخدوش
آغاز تباهي ها در عاقبت آغوش
اي گاف گناه اي عشق بانوي بني عصيان
اي گندم قبل از کِشت اي کودکي شيطان

اي دردسر کشدار اي حادثه ي ممتد
اي فاجعه ي حتمي قطعيت صد در صد
اي پيچ و خم مايوس دالان دو سر بسته
بيچارگي سيگار در مسلخ هر بسته
اي آيه ي تنهايي اي سوره مايوسم
هر قدر خدا باشي من دست نمي بوسم
اي عشق پدر نامرد سر سلسله ي اوباش
اين دم دم آخر را اينبار به حرفم باش
دندان به جگر بگذار يک گام دگر باقي ست
اين ظرف هلاهل را يک جام دگر باقي ست

دندان به جگربگذار ته مانده ي من مانده
از مثنوي بودن يک بيت دهن مانده
دنيا کمکم کرده است از جمع کمم کرده است
بي حاصل و بي مقدار يک صفر پس از اعشار
يک هيچ عذاب آور آينده ي خواب آور
ليوان پر از خالي دلخوش به خوش اقبالي
راضي به اگر، شايد، هر چيز که پيش آيد
سرگرم سرابي دور در جبر جهان مجبور
لبخندي اگر پيداست از عقده گشايي هاست
ما هر دو پر از درديم صدبار غلط کرديم
ما هر دو خطاکاريم سرگيجه ي تکراريم
من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه
دلداده و دلگيرم حيف است نمي ميرم
اي مادر دلتنگم دلبازترين تابوت
دروازه ي از ناسوت تا شعشعه ي لاهوت

بعد از تو کسي آمد اشکي به ميان انداخت
آن خانم اقيانوس کابوس به جان انداخت
اي پيچ و خم کارون تا بند کمربندت
آبستن از طغيان الوند و دماوندت
جانم به دو دست توست آماده اعجازم
بايد من و شعرم را در آب بياندازم
دردي که به دوشم ماند از کوه سبک تر نيست
اين پرده ي آخر بود اما غم آخر نيست
دستان دلم بالاست تسليم دو خط شعرم
هر آنچه که بودم هيچ، اينبار فقط شعرم
لبخند مرا بس بود آغوش لهم مي کرد
آن بوسه مرا ميکشت لب منهدمم مي کرد.
 
 
عليرضا آذر
+ نوشته شده در سه شنبه 19 فروردين 1399برچسب:شعر,لبخند مرا بس بود آغوش لهم مي کرد,آن بوسه مرا ميکشت لب منهدمم مي کرد, ساعت 18:6 توسط آزاده یاسینی